سلام عزیز دلم،پسر گلم میخوام از شیرین زبونیت در ایام عید یه خاطره برات بزارم میدونم که هروقت هم حالا خودمون و هم وقتی که خودت بزرگ شدی و خوندی خندت میگیره از این حرفهات.پس بیا دنبالم یه صفحه ورق بزن وبیا ادامه مطلب که بخونی داستان از اینجا شروع شد که پسرگل من کوچولوتر که بود میخواست بگه تخم مرغ میگفت تمبغولو .این بود که هرکی فهمیده بود بهش میگفت امیرحسین بگو تخم مرغ و در ایام عید هم یه روز که خونه آقاجون بودیم دختر خاله آقاجون اومده بود خونشون که دایی علی وعمو سعید دوباره بهت گفتند بگو تخم مرغ ،تو هم یه بار گفتی با اینکه دیگه یاد گرفتی قشنگ میگی تخم مرغ اما از روی شیطنتی که داری بازم گفتی تمبغولو دختر خاله آقاجون با پرس...