حرفهای شیرینت وبازیهای قشنگت
سلام عزیز دلم،پسر گلم میخوام از شیرین زبونیت در ایام عید یه خاطره برات بزارم میدونم که هروقت هم حالا خودمون و هم وقتی که خودت بزرگ شدی و خوندی خندت میگیره از این حرفهات.پس بیا دنبالم یه صفحه ورق بزن وبیا ادامه مطلب که بخونی
داستان از اینجا شروع شد که پسرگل من کوچولوتر که بود میخواست بگه تخم مرغ میگفت تمبغولو .این بود که هرکی فهمیده بود بهش میگفت امیرحسین بگو تخم مرغ و
در ایام عید هم یه روز که خونه آقاجون بودیم دختر خاله آقاجون اومده بود خونشون که دایی علی وعمو سعید دوباره بهت گفتند بگو تخم مرغ ،تو هم یه بار گفتی با اینکه دیگه یاد گرفتی قشنگ میگی تخم مرغ اما از روی شیطنتی که داری بازم گفتی تمبغولو دختر خاله آقاجون با پرسید یعنی چه؟وقتی که داستان را شنید ازت خواست دوباره بگی که دیگه نگفتی اونم بهت گفت ما بیایم خونتون برامون تخم مرغ درست میکنید تو هم گفتی نه تخم مرغ گرونه نمیتونیم بخریم فقط برا خودمون میخریم همه کردیم که این حرفها را از کجا گفتی دیگه دختر خاله آقاجون تا اونجا بود همینطور میگفت و میخندید نمیدونم چه جوری این جوابو دادی اما آنقدر شیرین گفتی که مطمئنم هرجا ببین تو را دوباره سر به سرت میزاره.
بازی اینروزهای امیرحسین
کلمه جدید ی که گفتی میخواستی بگی نشستم گفتی میشینیدم منم مرده بودم از خنده
دیشب هم موقع خواب گفتی مامان دوست دارم منو میگی
وای خدا از دست این پسمل که خیلی خیلی دوست داشتنیه و شیرین با این حرفهات منو هر روز
شیفتیه تر خودش میکنه.
دوست دارم نمیدونم چقدر هرچی
بگم بازم کمه