امیرحسین ناز ماهدیه خداامیرحسین ناز ماهدیه خدا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیرحسین ناز ما هدیه خدا•: * ¨ ¨ *: •

پسرم چهلمین ماهگردت مبارک

سلام پسرگلم امروز چهلمین ماهگرد تولدته.برا همین هم دوست داشتم بهت تبریک بگم و یه پست مخصوص این ماه داشته باشیم .انشالله فردا که وقتم بیشتره برات تکمیلش میکنم .   40 ماهگیت مبارک پسر گلم دیروز چهلمین ماهگرد تولدت بود خیلی دوست داشتم که یه جشن کوچولو برات بگیرم اما به دلیل اینکه مهمون داشتیم و حسابی سرمون شلوغ بود فرصت نشد .روز چهارشنبه صبح زود خاله مرضیه و عمو سعید و امیررضا اومدند .بعدازظهر هم آقاجون و مادر ونیلوفر اومدند .نیلوفر دختر خاله ی امیرحسین با آقاجون اومدآخه اولش قرار نبوده مامان وباباش هم بیاند بعد تصمیم گرفتند که بیاند خلاصه شبش هم خاله وجیهه و عمو عباس ونازنین فاطمه اومدند ..حسابی جمعمون جمع شد فقط ...
16 خرداد 1393

در کنار تو شیرینه

دیروز جمعه تصمیم گرفتیم بریم یه جای خوش آب وهوا بابایی با آقاجون اینا هماهنگ کرد وقرار شد که باهمدیگه بریم  صبح وسیله هامون را جمع کردیم و راه افتادیم به سمت...      بابایی گفت سیاوشان در استان مرکزی نرسیده به آشتیان یه امامزاده ای هم اونجا هست خیلی هم خوش آب وهوا وسر سبزه.خلاصه حرکت کردیم ورفتیم بعد از طی کردن تقریبا یک ساعت ونیم راه بلاخره رسیدیم .جای سرسبزی بود وامامزاده بی بی فاطمه صغری که خواهر حضرت معصومه(س) اونجا بود این عکس هم نمایی زیبا از گنبد طلایی ودرختهای سرسبز اون منطقه اینجا هم امیرحسین مشغول چوب بازی     اینجا امیرحسین با فرغونش خاک میاره و میخواد بندایی(بنایی) ...
10 خرداد 1393

یه روز تعطیل

اینجا رفتی بالا تازه یادت افتاده عینکتو بدی به من اینجا هم خوابیدی تو تونل وراه رو بستی تا بچه ها نرند یا بیاند از روی تو رد بشند امروز نزدیکهای ظهر بود که رفتیم بیرون برای کاری .وقتی که دیگه کارمون تموم شد یه پارک سر راهمون بود که بابایی توقف کرد تا امیرحسین  بازی کنه .وقتی که  رفتی تا سرسره بازی کنی دیدم وای که چقدر کثیفه.آخه اون پارک تو مسیر مسافرهاست .چرا کثیف نمیدونم به بابایی گفتم وسریع از اونجا موندن منصرف شدیم ترجیح دادیم بیایم خونه . این نقاب را تو پارک برات خریدیم دیده بودی امدی گفتی من عکس پنگول را میخوام وقتی رفتیم تا بخریم این را خوشت اومد وبر داشتی. دیشب گفتی مامان برام فرفر...
2 خرداد 1393

حرفهایی شیرینتر از قند

سلام چند وقتیه میخوام از حرفهای جدیدت بنویسم اما هر دفعه که میام بنویسم یادم میره امیدوارم حالا هم بتونم حداقل چند تا از اون حرف زدنهای قشنگتو برات به یادگار بزارم   ***راستی دوستان عزیز فیلم امیرحسین که   در   سه پست پایینتره را از دست ندید***         اول از همه چند وقت پیش یه سریال به اسم خط شبکه سه گذاشت که چند تا جمله از اونجا یاد گرفتی و هر دفعه میگی سهم من از این خونه چیه؟یا اینکه میگی بزی میگفت هیچکس منو نمیبینه. عینک قولباغه ای(قورباغه) زدم .بلو(برو) آمادش کن بلیم(بریم).بعدش هم میگی تو سیاوش میگفت یا اینکه دیشب به بابایی میگی تو ویلــــــــ...
28 ارديبهشت 1393

سومین سفر امیرحسین به مشهدمقدس

سلام به دوستان خوبم وپسر گلم میخوام از سفر خیلی خوب ودلنشینمون که خیلی سریع برامون جور شد ورفتیم بگم پس بیایید ادامه مطلب          اواخر هفته گذشته بود که بابایی از جلسه برام اس ام اس زد بعد هم زنگ زد که مشهد ثبت نام میکنند خانوادگی شنبه بریم دوشنبه هم برگردیم .من که همیشه از خدا میخواستم که تو این ماه که تقریبا نزدیک امتحانها هم هست برم به زیارت آقا امام رضا.وای که چقدر هم خوشحال شدم تا اود دل تو دلم نبود مثل یه خواب بود  امصلا باورم نمی شد که همچین سفری میخواهیم بریم. تا روزی که دیگه آماده شدیم ورفتیم اصلا باور نمیکردم.بلاخره شبنه صبح ساعت 5 رفتیم سوار اتوبوس شدیم وراهی فرودگاه مهرآباد تهران ....
26 ارديبهشت 1393

از شیرین زبونی تا شیرین کاری

  پسر گلم تازگیا خیلی علاقه پیدا کردی قصه بگی دیشب قبل از خوابیدن بهت میگم بریم مسواک کنیم میگی بزار یه قصه برات بگم بعد .و قصه را اینجوری برام گفتی: یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود یه روز یه انگور داشته تو خیابون رد میشده یدفعه یه ماشین میاد از روش میره انگوره له میشه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود رفتیم پایین ماست بود قصه ما راست بود قصه پری کوچولو را هم نیلوفر یادت داده اینجوری میگی :یه روز یه پری کوچولو بوده کفشش میوفته تو آب میخواسته در بیاره که یه جوجه میبینه جوجه میره براش درمیاره قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید رفتیم بالا دوغ بود رفتیم پایین ماست بود قصه ما راست بود وقتی ...
20 اسفند 1392