امیرحسین ناز ماهدیه خداامیرحسین ناز ماهدیه خدا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

امیرحسین ناز ما هدیه خدا•: * ¨ ¨ *: •

برف

1392/11/13 19:31
384 بازدید
اشتراک گذاری

 

از دیروز ظهر اینجا برف میومد ودیشب به اوجش رسید دیروز عصر بابایی میخواست بره بازار یه سری وسیله

ببین و بخر که ما هم باهاش رفتیم .خیلی قشنگ بود.

برف که میومد بابایی برف پاکن را زده بود.همون لحظه یه اتوبوس واحد اومد رد شد و شما از بابا پرسیدی

بابا اتوبوسه هم از اینا دارهسوال

بابایی از کدوماسوال

من که متوجه شدم منظور پسرم چیه گفتم اسمش برف پاکنه دیگه بعد گفتی باتعجببرف پاکنسوال

بابایی هم گفت آره دیگه اونم برف پاکن داره.خنده

بعد رفتیم بازار وقتی که برگشتیم برف اینقدر زیاد شد که  روی سنگفرشهای خیابون نشسته بود.یه لحظه همینطور که دست تو دست بابا بود سر خوردی اگه دستت را بابا نگرفته بود آخ

صبح هم که پاشدیم دیدیم برف نشسته ومدارس هم تعطیل شدند.خوش به حال بچه مدرسه ایها و ...

اینم چند تا عکس

 

 

این عکس برف قبلیه.این دفعه به خاطر سرما خوردگی که داشتم خودم جرات نکردم برم بیرون وعکس ازت بگیرم.

 

 

حالا بریم ادامه ی مطلب برات از یه سریکارهات بگم...

 

عزیزم با این کارهات بگو چکار کنم دلم می خواد بخورمـت

آخه خیلی شیرینی برا همینه به دل میشینی.

امروز وقتی برات غذا ریخته بودم همراه برنجی که بهت میدادم سالاد هم بود اشتباهی یه کاهو اومد تو بشقاب برنجت که صدا در اومد گفتی اینجوری دوس ندارم.

برای اینکه دوباره بگی دوباره همون کار را تکرار کردم که دیدم....

بله گفتی چن بار بگم که دوس ندارم دوباله میدی نیشخند

.رفته بودیم فروشگاه همین جور که ما مشغول دیدن بودیم تو هم برا خودت می چرخیدی چند بار هم رفتی جلوی آسانسور و منم اوردمت یه دفعه ما سرگرم شدیم که شما برای خودت رفته بودی تو آسانسور و رفتی طبقه پایین ما که اومدیم بریم طبقه بالا دنبالت گشتم که دیدم نیستی بعد آقایی که اونجا بود گفت این پسر شما بود رفت تو آسانسور رفته پایین آسانسور را زدیم اومد بالا در باز شد دیدیم بله آقا خیلی ریلکس وایساده توی آسانسور.رفتیم طبقه بالا که دوباره برا خودت رفتی وایسادی قالیچه های عروسکی میدیدی همیجور که از دور مراقبت بودم دیدم که آقایی که اونجا بود اومد پیشت گفت بزار برات یکی یکی بیارم ببین خلاصه تام و جری،سیندرلا،شرک و...آورد وتودیدی تا دیدم داره برات میاره اومدم جلو وگفتم باب اسفنجی هم هست اونو می خواد که اورد وتو هم دیدی.بله درسه آقایی که شما باشید خوب تو ذهنت مونده چند وقت پیش که رفته بودیم این قالیچه باب اسفنجیو دیده بودی برای همین دنبالش بودی رفته بودی تو آسانسور که بری اونو ببینی.دیدار با جناب باب  اسفنجی.

 

جمعه شب  هم مهمون داشتیم کلیپی که از عکسهای یکسال اول تولدت درست کرده بودم را رو فلش ریختم تا ببینی اون شب هم گفتی بزار برام تا آقاجون ومادر جون هم ببینند.تا که گذاشتم آهنگش که شروع شد شروع کردی به .

 

عزیزم 3 روز دیگه تا ورود به 4 سالگیت مونده ایشالله که همیشه شاد وسلامت باشی آرزوی من برای تو

سلامتی ، لبی خندان و دلی شاد .

 

گلم  تا این لحظه ، 2 سال و 11 ماه و 27 روز و 8 ساعت و 14 دقیقه و 30 ثانیه سن داری

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

پریسا نجفی
13 بهمن 92 18:05
سلام دوست عزیزم خوبی ؟ ازسایتت خیلی خوشم اومد به منم سربزن اومدم برای دوستای خوبم که مادری نمونه هستند وبلاگی زنانه درست کردم که باب کارشونه اگر دوست داشتی ما را هم قابل بدون . راستی منو توی سایت قشنگت لینک کن و بهم خبر بده تا منم تو را توی سایتم قرار بدم ببخش و ممنون
مامان یاسمن و محمد پارسا
14 بهمن 92 9:31
عزیزم خدا را شکر برف خوبی بوداما خودمونیم تو این سرما بازار رفتن چی بود دیگه مامان من جرات بیرون بردن بچه ها را ندارم خیلی ترسوم نه ای شیطون بلا اسانسور هم شد وسیله بازی مامان پسرمون گناه داره خوب دوس نداره دو باله بر عزیز دلم همیشه شاد باشی و سلامت تولدت را هم پیشا پیش تبریک میگم خوشگلم
مامان امیرحسین
پاسخ
بله خدا را شکر .اما تو این برف خیلی باحاله بیرون رفتن. اما تا دلت بخواد من با جرات. خاله نمیدونی چه خوب بود آسانسور بازی بیا یبار امتحان کن ولی منم بخاطر اینکه دوباره بگه تکرار کردم آخه خیلی بامزه گفت مرسی از لطفتون، ممنونم از آرزوی قشنگتون
مامان امیرحسین
14 بهمن 92 23:22
چه برفی ... چه گلپسر نازی خدا بد نده ... امیدوارم زودتر خوب بشی. عجب کاری کردی عزیزم .مامانی بیشتر مواظبش باش
مامان امیرحسین
پاسخ
بله خدا را شکر این برف خوشگل همچنان ادامه داره. بد نبینید.ممنونم عزیزم. چشم خاله مهربونم.