امیرحسین ناز ماهدیه خداامیرحسین ناز ماهدیه خدا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

امیرحسین ناز ما هدیه خدا•: * ¨ ¨ *: •

هوای زمستانی یا بهاری

سلام نفسم. امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتیم ببریمت پارک خیلی وقت بود که پارک نرفته بودیم البته شهربازی سرپوشیده هر چند وقت یبار میری اما پارک که بتونی بدو بدو کنی نه. امروز با اینکه12 روز از زمستون میگذره اما دریغ از یک قطره بارون ،یا حتی سردی هوا . بگذریم بهتر بریم ادامه ی مطلب تا چند تا عکس خوشگل از پسر گل مامان ببینیم... اول از همه این نقاشی که دیروز برام کشیدی وبه درخواست خودت روی دیوار چسبوندیم.این خانم معلم باب اسفنجیه وباب  ویدونه توپه   عکسهایی از بازی پارک امروز امیرحسین در حال شعرخوندن تاب تاب عباسی خدا منو ندازی اگه میخوای بندازی بغل بابا بندازی وحالا الاکلنگ واین هم یه نمونه از...
12 دی 1393

اولین اردو

  سلام عزیزم .دیروز دوشنبه 8 دی ماه برای اولین بار با بچه های مهدتون قرار شد برید پارک شادی رنگین کمان خیلی خوشحال بودی از روز قبلش همینطور سوال میکردی پس کی میرم مهد تا بریم رنگین کمان. ظهر که شد ساعت یک خوابت گرفته بود بهت گفتم بخواب وقتی کارهامو کردم صدات میکنم تابریم اما دل تو دلت نبود و حاضر نشدی که بخوابی ترسیدی خواب بمونی و نرسی به مهد ساعت یک ربع به دو آماده ی رفتن شدیم وقتی رسیدیم مهد رفتی پایین پیش مربیهاتون ،بعد از پنج دقیقه اومدم پیشت دیدم مربیهاتون مشغول نقاشی روی صورت بچه ها هستند   بیا ادامه مطلب تا بقیه اش را بخونی و ببینی     ساعت دو  و نیم بلاخره اتوبوس...
9 دی 1393

یک اتفاق ،یک دیدار

سلام پسرم امروز برای خرید کاموا رفته بودیم مغازه .اونجا که بودم یک دفعه دوتا بچه را دیدم که به نظرم خیلی آشنا اومدندبا خودم گفتم خدایا من اینا را کجا دیدم چقدر آشنا هستند بعداز کمی فکر یاد اومد .. .اونا دوستای وبلاگیمون هستند.به بابایی گفتم اینا دوستای وبلاگیموند گفت اگه مطمئنی برو پیششون.رفتم دست زدم روی شونه ی خانمی که به نظرم مامانشون بود گفتم سلام شما مامان محمد پارسا ویاسمن نیستید اون خانم هم گفت بله. وبلاگ فرشته های ناز. وقتی گفتم من دوست وبلاگیتون مامان امیرحسینم یه دفعه شوکه شد وجا خورد خودم هم همینطور نمیدونم چطوری صحبت کردیم اما از اینکه تونستم ببینمشون خیلی خوشحال شدم .وقتی اومدم بیرون دیدم داری بچه ها را میبینی و میخندی گفتم...
4 دی 1393

حلول ماه ربیع.خبرخبر خبردار

پایان یافتن ماه صفر و فرا رسیدن ماه شریف و پر خیر و برکت   «ربیع‌الاول» را به امام زمان(عج) و شما دوستان عزیز   تبریک و تهنیت عرض می‌کنم ازتون دعوت میکنم که حتما                                                       بیایید ادامه مطلب تا خبرها را   ببینید     هر سال شب اول ربیع برای خانواده ما ش...
2 دی 1393

ای گل گلها سلام...

ای گل گلها سلام                   مهدی زهرا سلام درد و بلات به جونم                        آقای مهربونم نمیدونم کجایی                         مکه یا کربلایی منتظرت نشستم                 تا وقتی زنده هستم   سلام گل قشنگم.ببخش که دیر اومدم تا خاطرات این مدت را برات ثبت کنم. این شعر قشنگ  را امیرحسین چند وقتیه که تو مهد یاد گرفته ،یه روز صبح  که من تو آش...
18 آذر 1393

پسر گلم روزت مبارک

پسر گلم امروز 16 مهر روز کودکه، روز کودک را به تو به سادگی و صداقت و صفای وجودت  تبریک میگویم       کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید     ...
16 مهر 1393

روز اول مهد

سلام گل قشنگم، سلام مهربونم ،سلام نفسم ،سلام ..... عزیز دلم پسر گلم الان که میخوام این پست را برات بنویسم دقیقا 3 سال و 7 ماه و 22 روز سن داری .روز شنبه پنجم مهر (3سال و7ماه و19روزگی) روز اولی بود که پا به مهد گذاشتی. به خاطر اینکه میخواستند براتون جشن بگیرند روز اول شما روز شنبه پنجم مهر شد .   عکس وسایلت و اولین لباس فرمت که خیلی دوستشون داری  مبارکت باشه گلم البته یسری وسایلت را قبل از شروع کلاسها دادیم مهد ... قبل از رفتن به مهد روز شنبه ساعت 4 تا 6 آماده شدیم دو تایی رفتیم مهد تا در جشن شرکت کنیم خیلی خوشحال بودی وقتی رفتیم بچه ها رفتند صندلی های جلو ومادر ها هم صندلیهای عقب نشستند سالن م...
8 مهر 1393

آبله مرغان

سلام به همه ی دوستان گلم روز چهارشنبه عصر 26 شهریور عازم رفتن به سمت دیارمون(اصفهان)شدیم شب بود که رسیدیم خونه ی آقاجون  پنج شنبه هم خونه اقاجون بودیم شب برای شام رفتیم پارک . روبروی خانه هنرمندان نشستیم اونشب خیلی خوش گذشت .فردا صبح هم آقاجون و مادر جون هم اومدند اصفهان .مادر ناهار را آماده کرد وراهی امامزاده شاه سید علی (حوالی شهررضا )شدیم.بعد از ناهار هم یه سری به روستامون که همون نزدیکی رفتیم وغروب بود که برگشتیم اصفهان .شنبه صبح بابایی و آقاجون ومادر جون برگشتند و قرار شد ما چند روزی خونه ی آقاجون بمونیم .روز یکشنبه صبح با خاله (و امیررضا)و مادر و نیلوفر ونازنین رفتیم برای گردش خیلی خوش گذشت ظهر که برگشتیم خونه اومدم لباسهای ...
6 مهر 1393